آتش عشق تو تا شعله زد اندردل ما
داد بر باد فنا یکسره آب و گل ما
تا که از مابنهفتی رخ خود را شاها
چون شب هجر شده تار و سیه محفل ما
مشکلی نیست محبان تو را جز غم هجر
عمر بگذشت و نشد حل به جهان مشکل ما
تا که شد کشتی ما غرقه دریای فراق
بر سر کوی وصال تو بود ساحل ما
به امیدی که ببینیم رخ دوست دمی
ساربان تند مران بهر خدا محمل ما
گر بما گوشه چشمی فکند از ره لطف
بشود خیل سلاطین جهان سائل ما
حجه ابن الحسن ای خسرو خوبان جهان
دارم امید شود لطف خدا شامل ما
چهره بگشایی و آیی ز پس پرده برون
نور گیرد ز طفیل رخ تو منزل ما
روز پاداش که پرسند ز اعمال عباد
نیست جز مهر رخت چیز دگر حاصل ما
هدیه ماست « حکیمی » دو سه شعری که مگر
بپذیرد ز کرم هدیه ناقابل ما
محمد رضا حکیمی