آتش عشق تو تا شعله زد اندردل ما
داد بر باد فنا یکسره آب و گل ما
تا که از مابنهفتی رخ خود را شاها
چون شب هجر شده تار و سیه محفل ما
مشکلی نیست محبان تو را جز غم هجر
عمر بگذشت و نشد حل به جهان مشکل ما
تا که شد کشتی ما غرقه دریای فراق
بر سر کوی وصال تو بود ساحل ما
به امیدی که ببینیم رخ دوست دمی
ساربان تند مران بهر خدا محمل ما
گر بما گوشه چشمی فکند از ره لطف
بشود خیل سلاطین جهان سائل ما
حجه ابن الحسن ای خسرو خوبان جهان
دارم امید شود لطف خدا شامل ما
چهره بگشایی و آیی ز پس پرده برون
نور گیرد ز طفیل رخ تو منزل ما
روز پاداش که پرسند ز اعمال عباد
نیست جز مهر رخت چیز دگر حاصل ما
هدیه ماست « حکیمی » دو سه شعری که مگر
بپذیرد ز کرم هدیه ناقابل ما
محمد رضا حکیمی
جوانی، شورانگیزترین لحظات زندگی و دلپذیرترین فرصتهای حیات انسانی است که خاطرات و مخاطرات شیرین آن همچون رنگین کمانی زیبا و شگفتیآفرین از جلوههای عشق و معرفت، شور و شیدایی و رشد و شکوفایی در آسمان خاطرات همگان نقش میزند. فصلی است برای شکفتن غنچههای کمال و معرفت و موسمی است برای جوشش زلال ایمان و معنویت.
جوانان، جوانههای سرسبز و شاداب و شکوفههای زیبا و دلپذیر درخت زندگی و حیات انسانیاند که در دنیای پیچیدة امروز، صحنههای تلخ و شیرین زندگی را از زلال نگاه ساده و صمیمی و افق آرمانی خویش تجربه میکنند تا آرام آرام وارد دنیای بزرگی و بزرگترها شوند. در این میان جوان مؤمن بر آن است تا شوریدگی جوانی را با شوق ایمان و عرفان در هم آمیزد و سرّ زندگی خویش را با عبادت و نیایش و پویایی خویش را با طراوت امید وتلاش همچنان زنده و پرحرارت نگه دارد.
با توجه به جایگاه مهم جوان و جوانی؛ آموزههای دینی همواره بر این موقعیت تأکید فراوانی کرده و بدان توجه نموده است.
گامهای نخست، نگاهی به مبدأ
آنگاه که جوان نخستین گامها را در مسیر مینهد، آوای خوش فطرت، او را به جستوجوی آگاهانة آفریدگار میخواند و در پس این کنکاش است که بارقههای الهی قلب او را به نور یگانه پرستی روشن میسازد. و از اینجاست که او به دنبال تقویت این بینش ارزشمند، گامهای استوارتری برمیدارد.
بسی روشن است که پیروی از آموزههای سفیران خداوند و جانشینان آنها، چراغی فروزان فرا راه او خواهد بود، تا این استواری را با استقامت تمام استمرار بخشد.
آموزههایی که در جهت روشن ساختن فلسفة زندگی و شناخت هدفهای اساسی آن و نیز پدید آوردن نشاط و امیدواری به آیندهای بهتر برای تداوم زندگی راهنماییهای ارجمندی را در دسترس نهاده است.
در این گامهای نخستین است که جوان در پس اندیشه در مبدأ آفرینش زیرساختهای شناخت هدف آفرینش را نیز در نهاد خود شکل میدهد تا در پرتو این دو باور، زندگی را بر شیوهای سالم و دلپذیر سامان بخشد.
بیگمان در این مرحلة حساس، عقل و فطرت سالم با یاری خواهی از آموزههای دینی ـ آیات قرآن و سخنان معصومان علیهم السلام ـ راه را بر رهروان هرچه روشنتر ساخته، او را برای رسیدن به کمال مطلوب آماده میسازد.
اندیشة سالم حکم میکند ـ افزون برآنچه اشاره شد ـ گذر از راههای ناپیموده، نیازمند راهنمایان رهیافته است. آنان که هم راه را میشناسند و هم مقصد را.
اینان در این مرحله میتوانند در آشنایی جوان با ویژگیهای جهان بینی مذهبی و هدایت اندیشه و تأملات مذهبی او، و نیز کامل کردن ساختار فکری او در بینش توحیدی و توانمند ساختن او در برابر شبهههای مربوط، نقش اثر گذاری داشته باشند که زندگی رهیافتگان سرشار از این راهبریهاست.
یگانهپرستی در آینة تاریخ
عفیف کندی گوید: «در زمان جاهلیت به قصد خرید لباس و عطریات برای خانوادهام به مکه رفتم. بر عباسبن عبدالمطلب ـ که تاجر بود ـ وارد شدم». روزی در مسجدالحرام نشسته و به کعبه نگاه میکردیم، آفتاب در وسط آسمان بود. جوانی روی به کعبه ایستاد، پسری آمد و در طرف راست او ایستاد بعد بانویی آمد و در پشت سر آنها ایستاد. جوان به رکوع رفت آن دو نیز به رکوع رفتند، جوان سر از رکوع برداشت آن دو نیز سر برداشتند، او به سجده رفت آن دو نیز به سجده رفتند.
به عباس گفتم: «این کار بزرگی است». عباس گفت: «بلی کار بزرگی است. میدانی این جوان کیست؟ او محمد بن عبدالله پسر برادرم است و آن پسر، علی فرزند برادرم ابوطالب است و آن بانو، خدیجه دختر خویلد، همسر محمد است. برادرزادهام میگوید: «پروردگار آسمانها و زمین است که او را به این دین مأمور نموده است. به خدا سوگند در روی زمین، این دین به جز این سه نفر پیرو ندارد».1
و این سرآغاز راه است. تا فرجام به کجا انجامد؟
این راه همچنان ادامه دارد
پی نوشت
1. ابن اثیر، اسد الغابه فی معرفة الصحابة، ج3، ص546؛ ن.ک: ابن عبدالله بن عبدالبر، الاستیعاب، ج 3، ص1090.
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که براید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست