سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه به هرچه از او پرسیده می شود پاسخ می دهد، بی گمان دیوانه است [امام صادق علیه السلام]
مهدی یاوران
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» میلاد کریمه اهل بیت؛ اخت الرضا؛ حضرت معصومه(ع) مبارک

تاریخ چشم به راه فاطمه ای دیگر است .....انتظار به سر می آید و شمیم دلنوازی، خانه خورشید را فرا میگیرد ......خنکای حضور دوباره فاطمه س) در فضای مدینه جاری می شود و کوثر فاطمی، جوشیدن میگیرد ......... به کوچه باغهای حرم تو پناه می آورم و در سایه سار ملکوتی آن نفسی تازه می نمایم ....... کنار نهر استجابت می نشینم و قطره ای می شوم در آبی زلال اشک های زائرانت ........ ضریح نورانی ات را در آغوش میگیرم و از بین شبکه های آن، مزار مطهر تو را تماشا می کنم ........باورم نمی شود .........آیا به این سادگی به زیارت تو آمده ام

تو که زیارتت، همسان زیارت یاس گمشده مدینه است



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » موسی الرضا حیدری ( شنبه 87/8/4 :: ساعت 5:40 عصر )
»» زیارتش بهانه نمى خواهد !

سرت را به شیشه پنجره تکیه داده اى. ماشین از پلیس راه مى گذرد و هر لحظه به شهر نزدیک تر مى شود، دلت بهانه مى گرفت، هواى او را کرده بود که پا در سفر گذاشتى از لحظه اى که ساک را بسته اى و راه افتاده اى هر لحظه بى تابتر شده اى از بلنداى جاده به شهر خیره مى شوى نگاهت از روى ساختمان ها مى گذرد. چشمان تشنه ات در التهاب عطش مى سوزند. چیزى را مى کاوند که خود نمى دانى، دلت گواهى روشنى مى دهد. در تابش نور آفتاب تشعشع خیره کننده «گنبد طلایى» حرمش چشمانت را به آتش مى کشد. نگاه تشنه ات بر روى گنبد قفل مى شود، مى ماند. گویى به آنچه مى طلبیده رسیده است...

مطاف ملائکه الله

جذبه محبت کریمه، امان فکر کردن به غیر را از تو گرفته است. هنوز نگاهت خیره به گنبد است و «گلدسته ها» که آواى «ربنا» از قنوتشان جارى است. توان ایستادن ندارى، تا لحظه اى دیگر بر دروازه حرمش خواهى بود.

بیقرار، بیخود از خود، دل هواى پرواز مى کند، بى تاب از ماندن. چششم ها بهانه باریدن مى گیرند. زبان زمزمه نیایش پیدا مى کند و دست هایت تشنه قنوت دعا مى شوند. ضرباهنگ قلبت با پایت درهم مى آمیزد, کسى تو را به خود مى خواند...

اذن دخول

بر آستان درکه پا مى گذارى بى اختیار دلت مى لرزد. حس مى کنى در دریایى از نوز غوطه ور شده اى. «صحن و سراى» با صفایش روح تو را سرشار از لطافت و مهر مى کند. نگاهت از لابه لاى گلدسته ها مى گذرد. نسیم هر لحظه بر «پرچم سبز» گنبد طلایى اش بوسه مى زند.«کبوتران حرم» این ساکنان همیشگى دسته دسته بر گرد حرم طواف مى کنند و به او سلام مى دهند. دست بر سینه مى گذارى، صداى هق هق قلبت را مى شنوى. چشمانت خلسه خود پر چشم سبز را زیارت مى کنند و بى اختیار اشک ورود به حرمش را از خدا و پیامبر و ملائکه الله و خود کریمه مى طلبى،چرا که ورود به این مکان مقدس بى اجازه نشاید.

دیگر تاب ایستادن ندارى، وارد مى شوى و خود را در جارى آب حرمش تطهیر مى کنى...

ضریح،لحظه اى تا بى نهایت...

کفش هایت را که به «کفش دارى» مى سپارى دیگر خودت نیستى که پیش مى روى. اکنون لبریز از شور و عطشى. تشنه اى هستى که هر لحظه به آب نزدیکتر مى شود. اما تو هر چه از دریاى عشق اهل بیت بنوشى تشنه تر خواهى شد. نگاهت از لابه لاى نور«چلچراغ سبز وسرخ وزرد» که چون ملائک دور تا دور «رواق ها» صف کشیده اند مى گذرد و بر روى «ضریح» قفل مى شود. قلبت به هم فشرده مى شود و یک لحظه از حرکت مى ایستد! دل و دیده از اختیار بیرون مى رود و بر زبانت جارى مى شود:

السلام علیک یا بنت رسول الله(صلى الله علیه و آله وسلم) ...

در ازدحام جمعیت گم مى شوى و بى اختیار به طرف ضریح کشیده مى شوى. شرمنده و خجل از اعمالت اما امیدوار به «شفاعتش» پا پیش مى گذارى. فریاد در حنجره ات خشکیده و غمى غریب روى دلت سنگینى مى کند. ناگفته هاى زیادى دارى که فقط به او مى توانى بگویى. نفست بند آمده است. دستت را به پنجره ضریح گره مى زنى. جاذبه اش تو را به نزدیک تر مى خواند .پیشانى ات که سردى ضریح را مى چشد با تمام وجود او را حس مى کنى. بوى عطر و گلاب از خود بى خودت مى کند.

داغ دلت آرام از جا کنده مى شود واز لابه لاى «مشبک هاى ضریح» داخل «مرقد» مى شود , کنار«پارچه سبز» روى مرقد مى نشیند و آن را به چشم مى کشد و مى بوسد. حالا دیگر دل و زبانت دست به دست هم داده اند و با چشمانت هم آوا شده اند. هر چه بلدى زمزمه مى کنى به تمام اولیا متوسل مى شوى آن ها را شفیع مى آورى و زبانت با تک تک واژه ها زیارتنامه معاشقه مى کند و دلت ناگفته هایش را بیرون مى ریزد.آتشفشان چشمانت مى جوشد و سیلاب اشک به پهناى صورتت مى دود حس مى کنى که پوسته قلبت ترک برداشته است در امتداد این لحظه هاى سرخ و سبز احساس غریب اما خوش به تو دست مى دهد. «دستى سبز» از شبکه ضریح بیرون مى آید، نوازشت مى کند و دلت را لبریز از نور مى کند. لبریز از کوثر کریمه. دوست دارى که سال ها در همین لحظه بمانى و این لحظه به بى نهایت متصل شود...

با تربت کربلا

نسیم ملایمى مىوزد و مشامت را سرشار از عطر «گل محمدى» مى کند. احساس سبکى خاصى مى کنى و طرف «بالا سر مبارک» کشیده مى شوى. «تربت کربلا» را جلوت مى گذارى و تکبیر مى گویى. تربت کربلا هم در این جا بوى دیگرى دارد. دلت براى یک جرعه «زیارت عاشورا» لک مى زند. عاشورا! این سرخ ترین روز تاریخ...

مى روى اما...

نه! چطور دلت مى آید این جارا ترک کنى. این جا قطعه اى از بهشت است. اى کاش مى توانستى همیشه این جا بمانى!مى روى اما نه آن که آمده بودى. سبک، راحت، رها، عجیب حالتى دارى، گویاکه در آسمانى و برابر ماه پا مى گذارى. و دلت تاریک! نه، روشن، مثل خورشید، سفید چون برف، آبى تر از آسمان، سبز، سبزتر از بهار. مى روى به امید این که دوباره خیلى زود برگردى و سلامش کنى. هر لحظه بر مى گردى وبه پشت سر نگاه مى کنى. گلدسته ها تو را به خود مى خوانند و کبوترى بر بلنداى «ساعت حرم» در امتداد نگاهت مى نشیند. کاش تو هم یک کبوتر بودى. یک کبوترحرم!...

کریمه، کوثر کویر...

و معصومه معصومه است. فاطمه، کریمه اهل بیت، کوثر کویر و قبله همه دل هاى شیفته ولایت، آشناى دور و نزدیک و بزرگ و کوچک. دختر هفتمین و خواهر هشتمین خورشید ولایت، زیارتش بهانه نمى خواهد که حرمش خانه محبان است و حریمش کعبه عاشقان. و عشق عشق است مسلمانى و زندیقى نیست. آنان که هر روز جرعه جرعه «اکسیر ولایت» را از جام مشبک هاى ضریحش مى نوشند دورى او را نمى توانند تحمل کنند در جوارش سکنا مى گزینند تا جان هاى عطشناک و کویرى خود را از محبت او سیراب کنند. خدا کند قدر این بانو را بدانیم.

على الله اکبرى


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » موسی الرضا حیدری ( شنبه 87/8/4 :: ساعت 5:38 عصر )
»» ‏داستان/روسرى آسمانى‏

این روزها موجودى باطراوت و دلپذیر در زیر پوست تنم جوانه مى‏زند. جوانه مى‏زند و متین و باوقار در وجودم ریشه مى‏دواند. از خود مى‏پرسم آیا این موجود دوست‏داشتنى همان بهار عظیم نمى‏باشد؟
به راستى فردا بهار خواهد شد؟ همان بهارى که بویش را حس مى‏کنم و بویش مى‏کنم. از خود مى‏پرسم آیا بهار مى‏آید تا نقش‏آفرین سراپرده وجودم گردد؟
بهار را من دوست دارم و مى‏ستایم با تمام مهربانى‏هایش و لطف ویژه‏اى که به من ارزانى مى‏دارد. و وقتى یاد مهربانى‏هاى مام طبیعت مى‏افتم، از خود مى‏پرسم آیا من مهربان‏تر از دیروز، مهربان‏تر از گذشته و مهربان‏تر از فصل‏هایى که خواهند آمد و خواهند گذشت خواهم بود؟ و آیا نباید میل به مهربانى و دوست داشتن را حاصل صعود بى‏همتاى انوار طلایى‏رنگ بهار در وجودم بدانم؟
این روزها که بى‏محابا مهربانى در خود غرقه‏ام داشته حس تحریک کننده و وسوسه عجیبى به سوى روسرى مادر مى‏کشاندم. این روسرى که یادگار مادر عزیزم است و چندى است سراغش نرفته‏ام.

مادر من، روزى که هنوز بهار نبود روسرى‏اش را به من بخشید و در گوشم نجوا داشت: «موعد بهار که شد و تو غرق مهربانى بودى آن را بر سرت بینداز و در کنار سفره هفت‏سین بنشین.»
مى‏روم روسرى را از گنجه در مى‏آورم. چنان نرم و لیطف است که در دستانم قرار نمى‏یابد. چون مار مى‏لغزد و خود را از میان دستانم مى‏رهاند. اما من رهایش نمى‏سازم. مى‏خواهم به تمامى بر فرش زیر پایم بگسترانمش اما حیفم مى‏آید. آن را سخت و محکم به سینه و قلبم مى‏فشارم و مى‏بویم. روسرى بوى مادر را مى‏دهد. به ناگاه به یاد خاطرات گذشته فرو مى‏روم و قطرات اشک از چشمانم سرازیر مى‏شوند. اشک‏ها روى گونه‏ام فرو مى‏غلتند و بر روسرى یادگارى مادر مى‏ریزند.
*
مادر گفته بود: «13 سال داشتم. روزى، در عبور از خیابانى بر چشمم نشست. از میان ویترین مغازه‏اى آویزان بود. در نظرم چنان زیبا و دوست‏داشتنى آمد که همان اوّل به دلم نشست. به همین دلیل مدت‏ها خیره آن گشتم. در آن حالت متوجه شدم روسرى به من لبخند مى‏زند و با گوش‏هایم مى‏شنیدم که با من حرف مى‏زند. روسرى به من اشاره مى‏کرد و مى‏گفت: بیا،
جلوتر بیا، نترس بیا. ببین چه قشنگم. بیا و مرا بخر و با خودت از اینجا ببر. تو با وجود من زیبا خواهى شد.
من مدتى در این فکر و خیال‏ها بودم اما طولى نکشید که به خود آمدم. من چاره‏اى نداشتم جز اینکه روسرى را فراموش کنم. آرى، من مجبور بودم آن را فراموش کنم. شروع کردم به دویدن. با آخرین توانى که در خود سراغ داشتم مى‏دویدم. مى‏خواستم بروم و روسرى را فراموش کنم. بالاخره به آخر خیابان رسیدم. خیابان را تا انتها رفتم اما پیشتر نمى‏رفتم. قدم‏هایم یاراى جلو رفتن نداشتند. نمى‏توانستم از آن روسرى دل بکنم. برگشتم و باز مشغول تماشایش شدم. روسرىِ دوست‏داشتنى داشت به من مى‏خندید. دستش را روى دلش گذاشته بود و بلند بلند مى‏خندید. از خنده‏اش خنده‏ام گرفت و جرئت پیدا کردم. جلوتر رفتم. مى‏خواستم به آن دست بزنم و لمسش کنم. با احتیاط اما شوق، دستم را به طرف صورتش پیش بردم اما به ناگاه دستم بر شیشه سرد و سخت ویترین نشست. بى‏اختیار عقب نشستم، چشم‏ها را بسته و آه کشیدم. این هم از زندگى ما!

در آن زمان ما از جمله آدم‏هایى بودیم که از گرسنگى شکم‏شان به پشت‏شان چسبیده است؛ زرد و تکیده. بنابراین همانند دیگر اجناس گران‏قیمت مجاز بودم روسرى را از پشت ویترین تماشا کنم. همین و بس. دیدن و نداشتن. چیزهاى زیادى مى‏دیدم که حسرت داشتن‏شان بر دلم مى‏ماند. آرى، من در آن شرایط به یاد فقر وحشتناک و بدبختى‏هایمان افتاده بودم. آیا چاره‏اى جز فراموش کردن آن روسرى زیبا داشتم؟
به طرف خانه به راه افتاده بودم. تا به خانه برسم هزار جور فکر و نقشه جورواجور در سرم مى‏آمد و مى‏رفت. تلاش مى‏کردم روسرى را فراموش کنم اما گویى آن روسرى زیبا و دوست‏داشتنى جادویم کرده بود.
در خانه، خودم را به آیینه رساندم و در آن تاب خوردم. در خیالم روسرى روى سرم بود که جلوى آیینه ایستاده بودم. با آن روسرى محشر مى‏شدم. با خود اندیشیدم: آیا چه مى‏شود اگر آن روسرى مال من باشد؟
روزهاى دیگر نیز به آن مغازه رفتم و از پشت ویترین به تماشاى روسرى دلربا نشستم. تا یک روز که در خود دل و جرئت یافتم و پا به مغازه گذاردم. با ترس و لرز قیمت روسرى مورد نظرم را از فروشنده پرسیدم.
مرد فروشنده نگاهى کوتاه و سرسرى به سر و وضعم انداخت و با صدایى زق زقو گفت که آن روسرى هرگز تناسبى با من نخواهد داشت. در پسِ حرفش نیش گزنده‏اى بود. لکن من از تک و تا نیفتادم و اصرار ورزیدم. فروشنده که سماجت و حضورم در مغازه‏اش ناراحتش مى‏کرد، براى خلاصى از دستم قیمتى را گفت. از شنیدنش بى‏اراده پا پس کشیدم. آنگاه سر را پایین انداخته و بى‏صدا از مغازه خارج شدم. خوب مى‏دانستم در خواب هم نمى‏توانم صاحب آن روسرى بشوم. غمگین و افسرده راه خانه را در پیش گرفته بودم در حالى که همچنان آن روسرى نازنین پیش چشمانم بود و با من حرف مى‏زد. به خانه که رسیدم گوشه‏اى خزیده و در خود فرو رفتم.

گفتم که، ما خانواده ندارى بودیم. به زور شکم‏مان را سیر مى‏کردیم. با این وجود و با درک این واقعیت باز هم نمى‏توانستم و قادر نبودم آن روسرى گران‏قیمت را از یاد ببرم. در تلاطم اندیشه به فقر و رنج‏هایمان بودم که به ناگاه فکرى از خاطرم گذشت. به سرعت خود را به مادر رسانده و خواستم اجازه دهد پا به پایش در خانه‏هاى مردم کار کنم. مادربزرگت سخت مخالف بود. اما من آنقدر پافشارى و گریه کردم تا قبول کرد به شرط اینکه بعد از مدرسه‏ام باشد و در روزهاى تعطیل.
به مادرم نگفتم براى چه به پول احتیاج دارم. نمى‏توانستم حقیقتش را بگویم. گفتم براى خرج مدرسه لازمم مى‏آید. مادربزرگ تو مى‏ترسید من مدرسه را رها کنم و مثل خودش بى‏سواد شوم. او مدام در گوش من مى‏گفت آدم بى‏سواد کلفت مى‏شود.

خلاصه، از آن روز به بعد کار کردم و پولم را در گوشه‏اى قایم مى‏کردم. هر پولى که در کف دستم مى‏گذاشتند فکر مى‏کردم یک قدم به روسرى محبوبم نزدیک‏تر شده‏ام. در عین حال از هر فرصتى استفاده مى‏کردم و به سراغش مى‏رفتم؛ دستم را روى شیشه ویترین مغازه مى‏کشیدم و باهاش حرف مى‏زدم. با آب و تاب برایش از خودم تعریف مى‏کردم و امیدوارش مى‏کردم در اولین فرصت بخرمش و با خود به خانه ببرم.»
مادر نفسى چاق کرد و ادامه داد: «روزها از پى هم مى‏آمدند و مى‏گذشتند و من همچنان کار مى‏کردم. حالا، پوست دست‏هایم از بابت لباس شستن و سبزى پاک کردن ترک برداشته و زخم شده بودند. اما براى من این چیزها اهمیتى نداشت. من آن روسرى را مى‏خواستم و براى به دست آوردنش حاضر بودم دست به هر کارى بزنم.

دیگر داشتیم به پایان سال نزدیک مى‏شدیم. بله، درست است، هنوز به خاطر دارم. یک هفته‏اى به نوروز مانده بود. به سراغ پول‏هایم رفتم و با دقت و وسواس چند بار آنها را شمردم. اما، افسوس، هنوز کم داشتم. من پیش خود نقشه کشیده بودم روز اوّل سال نو روسرى را بر سرم داشته باشم. با این وجود ناامید نشدم. آن چند روز باقى‏مانده را هم کار کردم. سخت‏تر و بیشتر. روز پنجم که گذشت با هیجان پول‏هایم را شمردم متأسفانه هنوز کم بودند. از زور ناراحتى روى کف سرد اتاق نشستم و سرم را میان دست‏هایم فرو بردم. بهار مى‏رسید و من نتوانسته بودم پول خرید روسرى را تهیه کنم. خستگى روزها کار سخت در تنم آمده بود. آیا من در رسیدن به هدفم شکست خورده بودم؟ داشت گریه‏ام مى‏گرفت.
فکر مى‏کردم تمام آرزوهایم خزان شده‏اند. مشتم را باز کردم و به پول‏هایى که با جان کندن به دست آورده بودم نگاه کردم. اسکناس‏ها در دست عرق کرده‏ام مچاله شده بودند. در این حال ناگهان تکانى خوردم. نه، نباید، نباید تسلیم مى‏شدم. آن روسرى فریبا مال من بود و باید صاحبش مى‏شدم. به فکرم رسید نزد فروشنده بروم و از او مهلت بگیرم تا بعداً بقیه پولش را پرداخت کنم. خودم را آماده مى‏کردم تا اگر قبول نمى‏کرد التماسش بکنم. با این فکر و خیال‏ها بود که از خانه بیرون دویدم و پا به خیابان گذاشتم.
هر چه به روسرى محبوبم نزدیک‏تر مى‏شدم بر شدت شوق و اضطرابم افزوده مى‏شد. خیلى دلتنگِ روسرى بودم. آن چند روز آخر سال را به دلیل امتحانات و کار، به سراغش نرفته بودم و حالا دلم مى‏خواست بال در مى‏آوردم، پرواز مى‏کردم و هر چه زودتر به او مى‏رسیدم. مى‏دویدم و مى‏رفتم. هر چه نزدیک‏تر مى‏شدم، قلبم تندتر مى‏زد. صداى طپش قلبم را به وضوح مى‏شنیدم و وقتى بالاخره به مغازه رسیدم قلبم داشت از جا کنده مى‏شد. با اشتیاق فراوان نگاهم را بر محل همیشگى استقرار روسرى در ویترین دوختم. اما، آه خداى من! آیا اشتباه نمى‏کردم؟ روسرى نبود! روسرى زیباى من پشت ویترین نبود! آیا درست مى‏دیدم؟ آیا من درست آمده بودم؟ چشم‏هایم را چند بار مالیدم. نه، مغازه، همان مغازه بود فقط روسرى غیبش زده بود. با پریشانى چندین بار همه زوایاى ویترین را کاویدم. گیج و متحیر از خود مى‏پرسیدم روسرى من کجا ممکن است رفته باشد؟
سراسیمه وارد مغازه شدم. تشویش و نگرانى‏ام به حد نهایت خود رسیده بود. زبانم شده بود عین یک تکه چوب. مرد فروشنده تا مرا دید شناخت و نگاه عصبانى و ملامت‏بارش را به من دوخت. مُشت پُرِ پولم را به طرفش دراز و دهان باز کردم. به هر جان کندنى بود منظورم را رساندم. مرد فروشنده نگاه تحقیرآمیزى به سر تا پایم انداخت و به سردى گفت روز گذشته آن را به یک مشترى پولدار فروخته است. از شنیدن این حرف به ناگاه جلوى چشمانم تیره و تار شد و کوفتگى روزها کار در خانه‏هاى مردم به تنم دوید. دیگر نمى‏توانستم چیزى بگویم. یعنى چیزى نداشتم تا بگویم. سرم را پایین انداخته و مأیوس و دلشکسته از درِ مغازه بیرون زدم.
در راه برگشت به خانه تمام وجودم را غم فرا گرفته بود. هوا سرد بود و آسمان بالاى سرم آویزان و پر چروک.
گنجشک‏هاى نحیف و لاغر را مى‏دیدم که از سوز سرما به هر سو مى‏پریدند. لب مى‏گزیدم تا جلوى گریه‏ام را در حضور مردم رهگذر و میان خیابان بگیرم. اما به خوبى احساس مى‏کردم که گریه توى صورتم است. دست‏هایم را ها مى‏کردم و مى‏رفتم. شب آخر زمستان بود. فردایش قرار بود سال نو تحویل بشود.
در خانه، براى خودم تا دمدم‏هاى صبح گریستم. سوسوى ستاره‏ها را از میان گنبد سرمه‏اى‏رنگ آسمان مى‏دیدم و با خدا درد دل مى‏کردم. تا که سایه خواب بر من نشست. نمى‏دانم چه شد و کى شد و چطور شد که خوابم برد.
سحر گذشته بود که با سرما و بوى پوست پرتقال چشم گشودم. چشم گشودم و ناگهان در جایم نیم‏خیز شدم. کنار رختخوابم کادویى بود. ناباورانه اما با شتاب کاغذش را باز کردم. آه! خداى من! باور کردنى نبود!
روسرى من! روسرى که من آن همه دوستش داشتم! از شدت هیجان روسرى را در دستان گرفته و همچون موجودى عزیز و والا به خود فشردم و بوییدم و بوسیدم. روسرى بوى بهارنارنج مى‏داد. بارها و بارها آن را جلوى چشمان خود گرفته و نگاه کردم. زمانى گذشت تا بالاخره باورم آمد روسرى محبوبم در خانه من و در دستان من است. در آن حال برایم مهم نبود روسرى از کجا و چگونه آمده. از فکر اینکه روسرى مال من بود مى‏خواستم دیوانه بشوم. ساعاتى بعد، وقتى آرام شده بودم خنده در صورتم پخش بود. من از ته دل مى‏خندیدم. ساعتى دیگر سال تحویل مى‏شد و من مى‏توانستم روسرى را به سر کنم و کنار سفره هفت‏سین بنشینم.»
من از مادر پرسیده بودم آیا هیچ وقت فهمیده بود آن هدیه چگونه و از طرف که آمده بود؟

- هرگز و هیچ وقت. هرگز نفهمیدم و مادربزرگ و پدربزرگ تو هم، گفته بودم که، خیلى فقیر بودیم. آنها هم نمى‏دانستند و حیران ماجرا بودند. واقعاً نمى‏دانستند و سر در نمى‏آوردند. اما، خوشحال بودند. خوشحال بودند که دخترشان به آرزویش رسیده است. راز این روسرى، رازِ سر به مُهرى است که همچنان ناگشوده مانده است.
و پرسیده بودم حدس هم نمى‏زده کارِ که باشد؟
مادر عمیق نگاهم کرده بود:
- چرا؟ ها، چرا؟ آن شب که تا نزدیکى‏هاى صبح سخت گریه کردم و بى‏تاب بودم حتم ... حتم دلِ خدا براى من به درد آمده. روسرى را مى‏دهد فرشتگانش برایم بیاورند. براى دخترى فقیر و آرزومند. من، دخترم، تنها این به فکرم مى‏رسد. فقط خدا مى‏تواند از راز دختر بیچاره‏اى آگاه باشد که آرزو دارد در اولین روز بهار روسرى گران‏قیمتى بر سر داشته باشد. این کار تنها از عهده خدا برمى‏آید.

مادر، سالى یک بار سراغ آن روسرى اسرارآمیز مى‏رفت. او روز اوّل بهار دو گوش روسرى را به زیر چانه‏اش گره مى‏زد و کنار سفره هفت‏سین مى‏نشست.
مادر، زنى زیبا بود با موهایى تیره و چشمانى درشت میشى بى‏قرار. با آن روسرى او صدچندان زیباتر مى‏شد. با آن روسرى او ماه مى‏شد. مادر هرگز روسرى‏اش را از خود دور نکرد الا وقتى که من داشتم 13 ساله مى‏شدم. آن روز، او آن را از گنجه بیرون آورد. بویید و به طرفم دراز کرد.
- بویش کن. بوى چه مى‏دهد؟
بوى پوست لیمو را مى‏داد.
مادر گفت: «روسرى آسمانیم را به تو سپردم. خوب از آن مواظبت کن. مواظبش باش.» من متوجه منظور مادر نشدم اما مى‏دیدم که در چشم‏هایش اشک حلقه بسته.

مادر ادامه داده بود: «هر گاه موعد بهار بود و مهربانى در وجودت شعله مى‏کشید آن را روى سرت بینداز.»
من هاج و واج بودم که مادر چه مى‏گوید و چرا روسرى عزیزش را به من مى‏دهد. و وقتى آن را به دقت نگاه کردم گویى بار اوّل است روسرى را مى‏بینم. روسرى، ابریشمى بود و پر نقش و نگار. نقشش باغچه‏اى بود. باغچه‏اى پر از گل و گیاه. گوشه‏اى از باغچه گل‏هاى نیلوفرى داشت به رنگ‏هاى بنفش، آبى و صورتى. گوشه‏اى دیگر از باغچه، گل‏هاى نسترن داشت در زمینه‏اى مغزپسته‏اى. روسرى، بیشتر جاهایش تکه‏دوزى داشت. تکه‏هاى طلایى. اما، بعد، نمى‏دانم چه شد که حرف‏هاى مادر را از یاد بردم. یواشکى آن را روى سرم مى‏انداختم و در آیینه تاب مى‏خوردم. روسرى آسمانى همیشه بوى بهار را داشت. بوى هل و شهد گل‏ها را و من زیاد دوست داشتم سراغ روسرى بروم.

بعد، اسفند که آمد مادر براى همیشه از پیش ما رفته بود و من دیگر به خودم قول داده‏ام فقط روسرى را در نور اولین روز بهار بر سرم بیندازم. همان طورى که او خواسته بود.

*
امسال دیگر مادر نیست. من و بابا دوتایى کنار سفره هفت‏سین نشسته‏ایم. ساعتى بیشتر به تحویل سال نمانده. طاقتم نمى‏آید. روسرى آسمانى را به سر دارم و به یاد مادر دو گوشش را زیر چانه‏ام گره زده‏ام. روبه‏روى آیینه سر سفره هفت‏سین نشسته‏ام و خودم را در آیینه مى‏بینم. با خیال مادر از سر سفره بلند مى‏شوم. از نردبان ابرها بالا مى‏روم. بالاى بالا. به اوج آسمان‏ها مى‏رسم. در آن اوج مادر را مى‏بینم. انبوهى از ابرهاى سفید و پنبه‏اى مادر را در بر دارند. برایم دست تکان مى‏دهد. برایش دست تکان مى‏دهم. مى‏خندم و با تمام توانم برایش دست تکان مى‏دهم. از دیدن مادر به وجد آمده‏ام. مادر، خوب و سرحال است و بشاش به نظر مى‏رسد. با انگشت به سرم و روسرى آسمانى محبوبش اشاره مى‏کنم. مادر، همچنان مى‏خندد. شادمانه مى‏خندد. با خنده‏اش مى‏خندم. با تمام وجود مى‏خندم. احساس مى‏کنم همه هواى آن بالا از عطر پونه‏هاى بهارى سرشار شده است. با ولع هواى اطراف مادر را مى‏بلعم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » موسی الرضا حیدری ( شنبه 87/8/4 :: ساعت 5:36 عصر )
»» محبوب قلب ها

مهدى‏جان، بیا و تقویم خودت را به ما هدیه کن، تقویمى که تاریخ موعود آمدنت را در خود نگاشته است. بیا و ما را از میان ثانیه‏ها نجات بده و به درون جاده‏هاى تنبیه و بیدارى بینداز. ما را به چشمه عمیق هوشیارى بینداز تا شاید جرعه‏اى آب حقیقت بنوشیم. مولا بیا و چشم‏هایمان را روشن کن و به نماز معطر عشق مشتاق‏تر ساز. بیا و ما را که روى قالیچه تردید به خواب رفته‏ایم پیش از رفتن تا ابدیت تاریک بیدار کن و دست شفاعت بر قلب پاره پاره ما بکش تا شاید آسمان را به خاطر آورد.
مهدى موعود! بیا که غل و زنجیرهاى شک به گردن‏مان آویخته شده است و ما هر روز از دیروز بیشتر احساس خفگى مى‏کنیم! بیا و ما را برهان.
اى محبوب قلب‏هاى تازیانه‏خورده! اى رادمرد تاریخ، که در بشریت و انسانیت الگویى بى‏همتا براى ناموران عدالت بوده‏اى و هستى! دورى از تو براى ما شیعیان تجسمى از دردهاست.
اى آبرومند نزد خدا! خورشید مهربانى، امید ناامیدان، یارى‏دهنده مظلومان، دلسوز مستضعفان و منتظر منتظران، با همه قلب‏مان، با ذره ذره وجودمان، دوستت داریم!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » موسی الرضا حیدری ( شنبه 87/8/4 :: ساعت 5:33 عصر )
»» خانواده، جوان و آزادى‏

آزادى»، «شادى»، «رفاه» و «خوشبختى»، واژه‏هایى زرّین و زیباست که هاله‏اى از جاذبه، شوق و شیفتگى اطراف هر یک موج مى‏زند. در این میان «آزادى»، افزون بر جلوه‏هاى فکرى، فرهنگى و سیاسى، از نوعى قداست نیز برخوردار است و دلرباترین چهره حقوقى و انسانى به خود گرفته است؛ تمامى ملت‏ها با همه گرایش‏ها و بینش‏ها از آن سخن مى‏گویند و براى کسب آن، به هرکوششى دست مى‏زنند.
جلوه بین‏المللى آزادى و سابقه هزاران ساله آن، همزمان با میلاد نخستین انسان در عرصه هستى، عظمت و قداستى والا به آن داده است به گونه‏اى که از آن موضوعى همیشه نو و ناب، شیرین و جذاب ساخته است. از این‏رو، «استفاده‏ها» و «سوء استفاده‏ها»ى بى‏شمارى در طول تاریخ از این نعمت ارزشمند شده است به گونه‏اى که برخى صاحب‏نظران خطاب به آن گفته‏اند:
«اى آزادى! چه جنایت‏ها که به نام تو نمى‏کنند.»(1)
و بعضى حقایق تاریخ را به گونه‏اى زیبا این گونه ترسیم کرده‏اند:
«آزادى، باده‏اى است که هزاران تن آن را براى بدمستى مى‏نوشند و یک تن براى سرمستى.»(2)
«مارک تواین»، نویسنده زبردست با کنایه‏اى پرمعنا وجود پُر جود آزادى در کشور خود آمریکا را چنین توصیف مى‏کند:
«به خواست خدا، ما در این سرزمین از نعمت وجود سه چیز برخورداریم:
وجدان بیدار، آزادى سخن و احتیاط کافى که از هر دو تاى اول هرگز استفاده نکنیم!»
در کنار این سخنان، تعریف‏هاى مختلفى در باره آزادى شده است که هر یک درخور تأمّل است. «منتسکیو»، نویسنده فرانسوى مى‏گوید:
«آزادى، یعنى انجام هر کارى که قانون اجازه مى‏دهد.»
و «ویکتور کوژن» نیز بر این باور است:
«آزادى حقیقى، آن نیست که هر چه میل داریم انجام بدهیم، بلکه آن است آنچه را که حق داریم، انجام دهیم.»(3)
با نگاهى نو به آموزه‏هاى فکرى - فرهنگى خود، بینشى شیواتر و پویاتر مى‏یابیم که نشان از کمال و تکامل اندیشه‏هاى دینى دارد. در این عرصه مى‏آموزیم:
آزادى صفتى از صفات انسان است که معنا و مفهوم آن، تابع نوع نگرش ما به «انسان» و جایگاه او در «مجموعه هستى» است. در این جهان بینى الهى، آزادى از نظر اسلام با آزادى مورد نظر در دیگر مکاتب همچون مکاتب غربى و غیر دینى تفاوت بسیارى دارد، زیرا دیدگاه هر یک از این مکاتب در باره جهان، انسان و سعادت او، با مکتب اسلام تفاوتى بنیادین دارد.(4)
این بینش و برداشت موجب گردیده که رهبر ژرف‏اندیش و جوان‏فکر انقلاب، حضرت امام خمینى(ره) با سخن حکیمانه خود، آزادى را ابزار اهداف سیاسى ندانسته، بلکه عظمتى والا به آن بخشیده، «نعمت بزرگ الهى» و «امانت خداوندى» بداند و چنین فرماید:
«آزادى یک نعمت بزرگ الهى است، آزادى یک امانت الهى است که خداوند نصیب ما کرده است. اول مرتبه تمدن، آزادى ملت است. ما مصائب را به خاطر رسیدن ملت‏مان به آزادى و استقلال تحمل خواهیم کرد. آزادى را اسلام به ما داد. قدر این آزادى را بدانید و قدر این اسلام را بدانید.»(5)

جوانان و آزادى‏

جوانان گنجینه‏اى از سه گوهر گرانبها هستند: انرژى، امید و ابتکار. از این‏رو همیشه وجودى پرتلاطم و پرشور، سرزنده و ناآرام و بانشاط دارند و از خوردنى‏ها، پوشیدنى‏ها، نوشیدنى‏ها، گفتنى‏ها و شنیدنى‏ها لذت مى‏برند(6) و با هر چیزى که آن انرژى، امید و ابتکار و این شور و نشاط و لذت سرشار را ممنوع و محدود کند یا «امر و نهى» و «باید و نباید» نماید، سرِ آشتى ندارند.
گاه حدود و مرزهاى موضوعاتى چون آزادى براى آنان به درستى و به گونه‏اى دقیق و شفاف، تبیین و تعریف نشده است، از این‏رو به خاطر دفاع از حقوق خود در پى آزادى مطلق و بى‏مرز و بى‏معیار هستند و این در حالى است که تجربه‏اى اندک و دانش و بینشى بسیار محدود دارند و ناآشنا با حوادث پیدا و ناپیداى اطراف خود هستند، اما پس از کسب آگاهى و هوشیارى، دچار غفلت و جهالت نمى‏شوند و دسیسه‏هاى سیاه، شوم و شیطانى دشمن را شناسایى مى‏کنند و بر اندوخته‏هاى علمى و معنوى خویش مى‏افزایند.

جایگاه آزادى در قانون اساسى‏

در اصل دوم از ماده ششم قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران یکى از ویژگى‏هاى نظام، ایمان به «کرامت و ارزش والاى انسان و آزادى توأم با مسئولیت او در برابر خدا» ذکر شده است و در اصل سوم ماده هفتم جزو وظایف دولت جمهورى اسلامى، «تأمین آزادى‏هاى سیاسى و اجتماعى در حدود قانون» است و در اصل نهم نیز بر «مجاز نبودن فرد یا گروه یا مقامى براى سوء استفاده از آزادى» تأکید شده است.

پیشنهادهایى براى خانواده‏ها در باره آزادى جوانان‏

در نظر گرفتن موارد زیر در اصلاح، تکمیل و تحقق خواسته‏هاى جوانان از آزادى ضرورت دارد:

1. تعریف دقیق و کامل مفهوم آزادى‏

همیشه به خاطر داشته باشیم، «اندیشه» پیش از «انگیزه» مفید و کارساز است و این دو، چونان دو بال پرواز، باعث کمال و تکامل همگان - به ویژه نسل جوان - مى‏شود. هر گاه بى‏هیچ مایه فکرى و بدون هر گونه شناخت و عشق و اندیشه‏اى، تنها در پى انجام وظایف و اعمال مختلف از افراد باشیم، هرگز خواست ما محقق نمى‏شود. این شیوه در باره موضوع آزادى نیز حکمفرماست.
شناخت این حقیقت که در هر جامعه‏اى «حقوق» بر اساس «تکالیف و مسئولیت‏ها» واگذار مى‏شود و هر حقى تابع محدودیت‏هاى خاص خود است که مسئولیت متقابل نسبت به جامعه ایجاد مى‏کند، باعث رویکرد مسئولانه‏تر جوانان به مسئله آزادى مى‏شود.
اگر من «حق» دارم از امکانات جامعه استفاده کنم تا اندوخته‏اى کسب نمایم و به رفاه دست یابم، بى‏گمان مسئولیت‏هاى مشخصى نیز، این جامعه از من طلب مى‏کند تا «استفاده از امکانات جامعه» به «سوء استفاده» منجر نشود و حقوق دیگران پایمال نگردد، از این‏رو استفاده از خودرو در شهر، ساخت مسکن، داد و ستد اقتصادى و ... هر یک با چارچوب شرایط و قوانین محدود مى‏شود، اما این محدودیت باعث مصونیت انسان و دیگران از بدى‏ها و بلاهاى آن مى‏گردد!(7)

2. قلمرو آزادى و معیارهاى آن‏

انسان موجودى محدود است و صفات وجودى او نیز تابع صفات شخصیتى او، داراى مرزى مشخص است. از آنجا که موجود محدود، اوصاف محدود دارد و موجود نامحدود، صفات نامحدود، خداوند متعال که داراى گستره وجودى مطلق است، تمامى اوصاف ذاتى او نیز مطلق و بى‏کران است، اما انسانى که مرزهاى شخصى و شخصیتى او متناهى و مرزدار است، به ناچار صفات کمالى وى همچون حیات، آزادى، علم، قدرت و اراده نیز محدود خواهد بود.
حال اگر کسى یا کسانى از سرِ غفلت و بى‏خبرى یا جهالت و نادانى، سخن از آزادى مطلق و نامحدود مطرح کنند، مرتکب خطاى بسیار بزرگى شده‏اند و آن تدوین صفات نامحدود و بى‏کران براى موجودى محدود است که لازمه آن «تجاوز وصف از موصوف» است که چنین پدیده‏اى محال خواهد بود، زیرا مستلزم آن است که وصف در جایى حضور داشته باشد که موصوفِ محدود وجود ندارد.
پیشتر دانستیم که آزادى، صفتى از صفات انسان است که معنا و مفهوم آن تابع نگرش ما به «انسان» و جایگاه او در آفرینش است و با توجه به اینکه اسلام با نگاهى فراتر از خوراک، پوشاک و مسکن به انسان مى‏نگرد و او را محدود به امور زندگى مادى نمى‏کند، بلکه انسان را «خلیفه خداوند» و «برترین آفریده الهى» مى‏داند که ثروت، قدرت، موقعیت، آزادى و رفاه، ابزارهایى است که با استفاده از هر یک باید به سعادت جاودان دست یابد، به یقین قلمرو آزادى و معیارهاى آن، ارزش‏هاى والاى الهى است که به عظمت، عزّت و نیک‏بختى انسان منجر مى‏شود و هرگاه گفتار و رفتارى با نام آزادى و دموکراسى، سبب سقوط و ذلت انسان از مرتبه متعالى انسانیت شود، خط قرمز و مرز ممنوع آزادى خواهد بود و این حقایق ارزشمند باید به گونه‏اى شیوا و شیرین از سوى پدران و مادران براى نوجوانان و جوانان بازگو شود.(8)

3. «آزادى از» یا «آزادى براى»؟

تفهیم این واقعیت به نسل جوان که «آزادى» و «چگونگى استفاده از آزادى» دو موضوع متفاوت اما مرتبط با یکدیگرند، آنان را برمى‏انگیزد که به مجرد برخوردارى از آزادى، کار را تمام شده تلقى نکنند، بلکه این را آغاز راه بدانند و به خوبى آگاه باشند که رمز تداوم آزادى، مشروط به حُسن استفاده از آزادى است. همان گونه که «آزادى از» با «آزادى براى» متفاوت است؛ اگر «آزادى از بندگى خداوند»، «آزادى از قانون اجتماعى»، «آزادى از معیارهاى ارزشى و قابل احترام در جامعه» باشد، آزادى منفى است، اما اگر «آزادى براى نطق و بیان منطقى و هدایتگر» و «آزادى براى عبادت و پرستش» باشد، آزادى مثبت خواهد بود.

4. آزادى‏هاى معقول؛ شیوه‏اى شایسته و بایسته‏

خانواده و مدرسه، هر یک به عنوان کانون مقدس تعلیم و تربیت مى‏توانند با جلب اعتماد فرزندان و دانش‏آموزان و مسئولیت‏سپارى آگاهانه و آزادى عمل قائل شدن براى آنان در مواردى خاص، زمینه را براى اعطاى آزادى‏هاى معقول به جوانان، مساعد نمایند.
پدران و مادران باید زمینه‏ها و فرصت‏هاى مناسب براى ابراز وجود و اظهار نظر فرزندان خود را ایجاد کنند و بدانند سن آنان و گرایش‏هاى روحى در نسل نو، ایجاب مى‏کند که با ورود به جامعه، جایگاهى براى خود - آن هم به صورت مستقل و بى‏واسطه - به دست آورند و «خودیت»، «هویت» و «شخصیت» خویش را تثبیت کنند و این مرحله حساس، گرچه با خطاهاى مختلف همراه است، اما باعث رشد و شکوفایى، بالندگى و پایندگى در حوادث امروز و فرداى زندگى مى‏شود.
گفتنى است که دختران جوان به طور عموم گله‏مندند که آزادى کمترى از پسران دارند. ترتیب دادن گفتگوهاى صمیمى با آنان، همدلى سازنده و تقویت فرصت‏هاى انتخاب، تجهیز و توسعه اماکن فرهنگى و فراغتى خاص دختران و متعادل ساختن امکانات میان پسران و دختران، از شیوه‏هاى مناسب براى رفع چنین نگرانى‏هاى آزاردهنده است.(9)

5. «آزادى» یا «آزادگى؟»

رتبه آزادگى بنگر که نخل میوه‏دار
از حجاب سرو نتوانست سر بالا کند(10)
بصیرت و بینش جوانان نسبت به دو موضوع «آزادى از هواى نفس» و «آزادگى براى هواى نفس» و تفکیک این دو از یکدیگر، موجب حُسن استفاده از آزادى مى‏شود و همین امر، زمینه را براى رشد و تعالى آنان فراهم مى‏کند. ترویج و تشویق روحیه بى‏خیالى و بى‏بند و بارى یا سستى و کاستى در امور جدّى و سرگرم ساختن نسل مؤثر و مفید به جلوه‏هاى پرجاذبه شهوات و مادیات زندگى به بهانه آزادى و رهایى از قید و بندهاى وابستگى، شیوه همیشه شیطان و شیطان‏صفتان بوده است.
از آن سو، سیره آسمانى پیشوایان پاک‏اندیش از آغاز تاکنون، دعوت و هدایت همگان به آزادى از هواى نفس و آزادگى بوده است تا جدیت و تعهد، آرمان‏گرایى و خودباورى در عرصه‏هاى مختلف زندگى امروز زودگذر حیات آنان را به فرداى جاودان پیوند دهد، گرچه در این راه پرفراز و نشیب سنگلاخ سختى‏ها و تلخى‏ها مشکلات بى‏شمارى فراروى آنان قرار دهد که:
جامه آزادى آسان نیست بر خود دوختن‏
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است(11)

امام على(ع) قهرمان آزادى خواهان و آزاداندیشانِ تاریخ رو به انسان‏هاى حال و آینده خود کرد و فرمود:
«اَلا حُرٌّ یَدَعُ هذه اللماظة لاهلها، انه لیس لانفسکم ثمنُ الّا الجنّة، فلا تبیعوها الّا بها؛(12)
آیا انسان آزاد و آزاده‏اى هست که [نگاه پربصیرتى به دنیا داشته باشد، خود را اسیر جلوه‏هاى ناپایدار و پرجاذبه زندگى نکند و ]این کالاى بى‏ارزش را براى اهل آن باقى گذارد. آگاه باشید که براى وجود شما هیچ بهایى جز بهشت نیست، پس خود را مفروشید مگر به بهشت الهى.»
آن حضرت پیروان خود را به جدّیت و استفاده از لحظه‏هاى زندگى فرا مى‏خواند و مى‏فرمود:
«آگاه و بیدار باشید که خداوند شما را بیهوده و بى‏هدف نیافریده است و شما را به حال خود رها نکرده است؛ لهو و سرگرمى از نشانه‏ها و نتایج جهالت و نماد حماقت است [که‏] اراده‏هاى قوى را فاسد مى‏کند و انسان را از کارهاى بزرگ و چشمگیر دور مى‏نماید.
رستگار و سعادتمند نمى‏شود کسى که از سرمایه عمر خویش استفاده شایسته نکند و او را بازى‏هاى بى‏هدف، دل‏مشغولى‏هاى پوچ و شادى‏هاى واهى سرگرم کند.
چه بسیار امورِ لهو و سرگرمى‏هاى نادرستى که حرّیت، آزادى و آزادگى انسان را به خطر مى‏اندازد و چه بسیار امور بیهوده در زندگى که باعث شرور و بدى‏هاى ویرانگر مى‏شود.»(13)
بسیار مناسب است پایان این بخش از نوشتار را با سخن مسیحایى روح خدا، خمینى کبیر، زینت بخشیم که در آینه نگاه او حوادث فردا و فرداها و دسیسه‏هاى امروز و هر روز دشمن نمایان است. آن عزیز سفر کرده در باره دموکراسى غرب و آزادى مورد نظر سران استکبار در ایران مى‏فرمود:
«قانون اسلام مُسبب آزادى‏ها و دموکراسى حقیقى است و استقلال کشورها را نیز تضمین مى‏کند. دموکراسى اسلام، کامل‏تر از دموکراسى غرب است. آزادى صادراتى، آزادى‏اى است که بچه‏هاى ما را به فحشا کشاند؛ مى‏خواهند آزادى شما را با آزادى سلب کنند، آزادى ناسالم در شما ایجاد کنند و آزادى حقیقى را از شما بگیرند.
آزادى به شکل غربىِ آن که موجب تباهى جوانان و دختران و پسران مى‏شود، از نظر اسلام و عقل محکوم است.»(14)

پى‏نوشتها: -
1) مانون رولان.
2) هامیلتون، فیلسوف اسکاتلندى.
3) عطر اندیشه‏هاى بهارى، حسین سیدى، ص 11 و 12.
4) ولایت فقیه، ولایت فقاهت و عدالت، آیت‏اللَّه جوادى آملى، ص 25.
5) کلمات قصار حضرت امام خمینى، ص 111 و 112 (با گزینش).
6) حدیث شورانگیز جوانى در بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامى، ص 2 - 8.
7) جوان و نیروى چهارم زندگى، دکتر محمدرضا شرفى، ص 7.
8) ولایت فقیه، ولایت فقاهت و عدالت، ص 26.
9) جوان و نیروى چهارم زندگى، ص 7 و 8.
10) صائب.
11) بیدل دهلوى.
12) شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابى‏الحدید، ج 20، ص 173.
13) بحارالانوار، علامه مجلسى، ج 75، ص 2؛ غررالحکم و دررالکلم، شماره 10551 - 10538.
14) صحیفه نور، ج 8، ص 271 و 272؛ کلمات قصار حضرت امام خمینى، ص 111 - 112 (با گزینش).


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » موسی الرضا حیدری ( شنبه 87/8/4 :: ساعت 5:32 عصر )
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلامی به گرمی تابستان 88
چهره بگشایی و آیی ز پی پرده برون
مهدییاوران جوان(قسمت اول)(خدامراد سلیمیان)
بی قرار
امام مهدى (عج) امیدى براى همه بن بست‏ها
مداحی سایه تون سنگینه مولا
انتظار ،امتداد عاشورا...
عزاداری و انتظار
غدیر و مسائل پیرامون آن
غدیر چشمه جوشان ولایت
شهادت شکافنده علوم
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 35
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 57715
» درباره من

مهدی یاوران
موسی الرضا حیدری
سلام علیکم دوست عزیز بزودی با مطلالب شیرین مهدوی پذیرا شما خواهیم بودتاشما هم یکی از مهدی یاوران باشی.

» پیوندهای روزانه

منجی سبز [75]
جشنواره رسانه های دیجیتال [53]
مهر هشتم [183]
آفتاب عفت(موسی الرضا حیدری) [30]
فردا دیر است [28]
گروه جوانی [34]
جشنواره تولدی نو [72]
امام مهدی [42]
مقالات اسلامی [48]
جشنواره وبلاگ آسمانی [79]
انتظار حجت [105]
مجمع دانشجویی ظهور [27]
مجله برای کودکان (ملیکا) [44]
موسسه انفاق وتبلیغ امام زمان [64]
الموعود [36]
[آرشیو(35)]

» آرشیو مطالب
مهدی یاوران
مهدی یاوران 2
مقالات
قطعات ادبی
تبریک
داستان

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب