تاریخ چشم به راه فاطمه ای دیگر است .....انتظار به سر می آید و شمیم دلنوازی، خانه خورشید را فرا میگیرد ......خنکای حضور دوباره فاطمه س) در فضای مدینه جاری می شود و کوثر فاطمی، جوشیدن میگیرد ......... به کوچه باغهای حرم تو پناه می آورم و در سایه سار ملکوتی آن نفسی تازه می نمایم ....... کنار نهر استجابت می نشینم و قطره ای می شوم در آبی زلال اشک های زائرانت ........ ضریح نورانی ات را در آغوش میگیرم و از بین شبکه های آن، مزار مطهر تو را تماشا می کنم ........باورم نمی شود .........آیا به این سادگی به زیارت تو آمده ام
تو که زیارتت، همسان زیارت یاس گمشده مدینه است
این روزها موجودى باطراوت و دلپذیر در زیر پوست تنم جوانه مىزند. جوانه مىزند و متین و باوقار در وجودم ریشه مىدواند. از خود مىپرسم آیا این موجود دوستداشتنى همان بهار عظیم نمىباشد؟
به راستى فردا بهار خواهد شد؟ همان بهارى که بویش را حس مىکنم و بویش مىکنم. از خود مىپرسم آیا بهار مىآید تا نقشآفرین سراپرده وجودم گردد؟
بهار را من دوست دارم و مىستایم با تمام مهربانىهایش و لطف ویژهاى که به من ارزانى مىدارد. و وقتى یاد مهربانىهاى مام طبیعت مىافتم، از خود مىپرسم آیا من مهربانتر از دیروز، مهربانتر از گذشته و مهربانتر از فصلهایى که خواهند آمد و خواهند گذشت خواهم بود؟ و آیا نباید میل به مهربانى و دوست داشتن را حاصل صعود بىهمتاى انوار طلایىرنگ بهار در وجودم بدانم؟
این روزها که بىمحابا مهربانى در خود غرقهام داشته حس تحریک کننده و وسوسه عجیبى به سوى روسرى مادر مىکشاندم. این روسرى که یادگار مادر عزیزم است و چندى است سراغش نرفتهام.
مادر من، روزى که هنوز بهار نبود روسرىاش را به من بخشید و در گوشم نجوا داشت: «موعد بهار که شد و تو غرق مهربانى بودى آن را بر سرت بینداز و در کنار سفره هفتسین بنشین.»
مىروم روسرى را از گنجه در مىآورم. چنان نرم و لیطف است که در دستانم قرار نمىیابد. چون مار مىلغزد و خود را از میان دستانم مىرهاند. اما من رهایش نمىسازم. مىخواهم به تمامى بر فرش زیر پایم بگسترانمش اما حیفم مىآید. آن را سخت و محکم به سینه و قلبم مىفشارم و مىبویم. روسرى بوى مادر را مىدهد. به ناگاه به یاد خاطرات گذشته فرو مىروم و قطرات اشک از چشمانم سرازیر مىشوند. اشکها روى گونهام فرو مىغلتند و بر روسرى یادگارى مادر مىریزند.
*
مادر گفته بود: «13 سال داشتم. روزى، در عبور از خیابانى بر چشمم نشست. از میان ویترین مغازهاى آویزان بود. در نظرم چنان زیبا و دوستداشتنى آمد که همان اوّل به دلم نشست. به همین دلیل مدتها خیره آن گشتم. در آن حالت متوجه شدم روسرى به من لبخند مىزند و با گوشهایم مىشنیدم که با من حرف مىزند. روسرى به من اشاره مىکرد و مىگفت: بیا،
جلوتر بیا، نترس بیا. ببین چه قشنگم. بیا و مرا بخر و با خودت از اینجا ببر. تو با وجود من زیبا خواهى شد.
من مدتى در این فکر و خیالها بودم اما طولى نکشید که به خود آمدم. من چارهاى نداشتم جز اینکه روسرى را فراموش کنم. آرى، من مجبور بودم آن را فراموش کنم. شروع کردم به دویدن. با آخرین توانى که در خود سراغ داشتم مىدویدم. مىخواستم بروم و روسرى را فراموش کنم. بالاخره به آخر خیابان رسیدم. خیابان را تا انتها رفتم اما پیشتر نمىرفتم. قدمهایم یاراى جلو رفتن نداشتند. نمىتوانستم از آن روسرى دل بکنم. برگشتم و باز مشغول تماشایش شدم. روسرىِ دوستداشتنى داشت به من مىخندید. دستش را روى دلش گذاشته بود و بلند بلند مىخندید. از خندهاش خندهام گرفت و جرئت پیدا کردم. جلوتر رفتم. مىخواستم به آن دست بزنم و لمسش کنم. با احتیاط اما شوق، دستم را به طرف صورتش پیش بردم اما به ناگاه دستم بر شیشه سرد و سخت ویترین نشست. بىاختیار عقب نشستم، چشمها را بسته و آه کشیدم. این هم از زندگى ما!
در آن زمان ما از جمله آدمهایى بودیم که از گرسنگى شکمشان به پشتشان چسبیده است؛ زرد و تکیده. بنابراین همانند دیگر اجناس گرانقیمت مجاز بودم روسرى را از پشت ویترین تماشا کنم. همین و بس. دیدن و نداشتن. چیزهاى زیادى مىدیدم که حسرت داشتنشان بر دلم مىماند. آرى، من در آن شرایط به یاد فقر وحشتناک و بدبختىهایمان افتاده بودم. آیا چارهاى جز فراموش کردن آن روسرى زیبا داشتم؟
به طرف خانه به راه افتاده بودم. تا به خانه برسم هزار جور فکر و نقشه جورواجور در سرم مىآمد و مىرفت. تلاش مىکردم روسرى را فراموش کنم اما گویى آن روسرى زیبا و دوستداشتنى جادویم کرده بود.
در خانه، خودم را به آیینه رساندم و در آن تاب خوردم. در خیالم روسرى روى سرم بود که جلوى آیینه ایستاده بودم. با آن روسرى محشر مىشدم. با خود اندیشیدم: آیا چه مىشود اگر آن روسرى مال من باشد؟
روزهاى دیگر نیز به آن مغازه رفتم و از پشت ویترین به تماشاى روسرى دلربا نشستم. تا یک روز که در خود دل و جرئت یافتم و پا به مغازه گذاردم. با ترس و لرز قیمت روسرى مورد نظرم را از فروشنده پرسیدم.
مرد فروشنده نگاهى کوتاه و سرسرى به سر و وضعم انداخت و با صدایى زق زقو گفت که آن روسرى هرگز تناسبى با من نخواهد داشت. در پسِ حرفش نیش گزندهاى بود. لکن من از تک و تا نیفتادم و اصرار ورزیدم. فروشنده که سماجت و حضورم در مغازهاش ناراحتش مىکرد، براى خلاصى از دستم قیمتى را گفت. از شنیدنش بىاراده پا پس کشیدم. آنگاه سر را پایین انداخته و بىصدا از مغازه خارج شدم. خوب مىدانستم در خواب هم نمىتوانم صاحب آن روسرى بشوم. غمگین و افسرده راه خانه را در پیش گرفته بودم در حالى که همچنان آن روسرى نازنین پیش چشمانم بود و با من حرف مىزد. به خانه که رسیدم گوشهاى خزیده و در خود فرو رفتم.
گفتم که، ما خانواده ندارى بودیم. به زور شکممان را سیر مىکردیم. با این وجود و با درک این واقعیت باز هم نمىتوانستم و قادر نبودم آن روسرى گرانقیمت را از یاد ببرم. در تلاطم اندیشه به فقر و رنجهایمان بودم که به ناگاه فکرى از خاطرم گذشت. به سرعت خود را به مادر رسانده و خواستم اجازه دهد پا به پایش در خانههاى مردم کار کنم. مادربزرگت سخت مخالف بود. اما من آنقدر پافشارى و گریه کردم تا قبول کرد به شرط اینکه بعد از مدرسهام باشد و در روزهاى تعطیل.
به مادرم نگفتم براى چه به پول احتیاج دارم. نمىتوانستم حقیقتش را بگویم. گفتم براى خرج مدرسه لازمم مىآید. مادربزرگ تو مىترسید من مدرسه را رها کنم و مثل خودش بىسواد شوم. او مدام در گوش من مىگفت آدم بىسواد کلفت مىشود.
خلاصه، از آن روز به بعد کار کردم و پولم را در گوشهاى قایم مىکردم. هر پولى که در کف دستم مىگذاشتند فکر مىکردم یک قدم به روسرى محبوبم نزدیکتر شدهام. در عین حال از هر فرصتى استفاده مىکردم و به سراغش مىرفتم؛ دستم را روى شیشه ویترین مغازه مىکشیدم و باهاش حرف مىزدم. با آب و تاب برایش از خودم تعریف مىکردم و امیدوارش مىکردم در اولین فرصت بخرمش و با خود به خانه ببرم.»
مادر نفسى چاق کرد و ادامه داد: «روزها از پى هم مىآمدند و مىگذشتند و من همچنان کار مىکردم. حالا، پوست دستهایم از بابت لباس شستن و سبزى پاک کردن ترک برداشته و زخم شده بودند. اما براى من این چیزها اهمیتى نداشت. من آن روسرى را مىخواستم و براى به دست آوردنش حاضر بودم دست به هر کارى بزنم.
دیگر داشتیم به پایان سال نزدیک مىشدیم. بله، درست است، هنوز به خاطر دارم. یک هفتهاى به نوروز مانده بود. به سراغ پولهایم رفتم و با دقت و وسواس چند بار آنها را شمردم. اما، افسوس، هنوز کم داشتم. من پیش خود نقشه کشیده بودم روز اوّل سال نو روسرى را بر سرم داشته باشم. با این وجود ناامید نشدم. آن چند روز باقىمانده را هم کار کردم. سختتر و بیشتر. روز پنجم که گذشت با هیجان پولهایم را شمردم متأسفانه هنوز کم بودند. از زور ناراحتى روى کف سرد اتاق نشستم و سرم را میان دستهایم فرو بردم. بهار مىرسید و من نتوانسته بودم پول خرید روسرى را تهیه کنم. خستگى روزها کار سخت در تنم آمده بود. آیا من در رسیدن به هدفم شکست خورده بودم؟ داشت گریهام مىگرفت.
فکر مىکردم تمام آرزوهایم خزان شدهاند. مشتم را باز کردم و به پولهایى که با جان کندن به دست آورده بودم نگاه کردم. اسکناسها در دست عرق کردهام مچاله شده بودند. در این حال ناگهان تکانى خوردم. نه، نباید، نباید تسلیم مىشدم. آن روسرى فریبا مال من بود و باید صاحبش مىشدم. به فکرم رسید نزد فروشنده بروم و از او مهلت بگیرم تا بعداً بقیه پولش را پرداخت کنم. خودم را آماده مىکردم تا اگر قبول نمىکرد التماسش بکنم. با این فکر و خیالها بود که از خانه بیرون دویدم و پا به خیابان گذاشتم.
هر چه به روسرى محبوبم نزدیکتر مىشدم بر شدت شوق و اضطرابم افزوده مىشد. خیلى دلتنگِ روسرى بودم. آن چند روز آخر سال را به دلیل امتحانات و کار، به سراغش نرفته بودم و حالا دلم مىخواست بال در مىآوردم، پرواز مىکردم و هر چه زودتر به او مىرسیدم. مىدویدم و مىرفتم. هر چه نزدیکتر مىشدم، قلبم تندتر مىزد. صداى طپش قلبم را به وضوح مىشنیدم و وقتى بالاخره به مغازه رسیدم قلبم داشت از جا کنده مىشد. با اشتیاق فراوان نگاهم را بر محل همیشگى استقرار روسرى در ویترین دوختم. اما، آه خداى من! آیا اشتباه نمىکردم؟ روسرى نبود! روسرى زیباى من پشت ویترین نبود! آیا درست مىدیدم؟ آیا من درست آمده بودم؟ چشمهایم را چند بار مالیدم. نه، مغازه، همان مغازه بود فقط روسرى غیبش زده بود. با پریشانى چندین بار همه زوایاى ویترین را کاویدم. گیج و متحیر از خود مىپرسیدم روسرى من کجا ممکن است رفته باشد؟
سراسیمه وارد مغازه شدم. تشویش و نگرانىام به حد نهایت خود رسیده بود. زبانم شده بود عین یک تکه چوب. مرد فروشنده تا مرا دید شناخت و نگاه عصبانى و ملامتبارش را به من دوخت. مُشت پُرِ پولم را به طرفش دراز و دهان باز کردم. به هر جان کندنى بود منظورم را رساندم. مرد فروشنده نگاه تحقیرآمیزى به سر تا پایم انداخت و به سردى گفت روز گذشته آن را به یک مشترى پولدار فروخته است. از شنیدن این حرف به ناگاه جلوى چشمانم تیره و تار شد و کوفتگى روزها کار در خانههاى مردم به تنم دوید. دیگر نمىتوانستم چیزى بگویم. یعنى چیزى نداشتم تا بگویم. سرم را پایین انداخته و مأیوس و دلشکسته از درِ مغازه بیرون زدم.
در راه برگشت به خانه تمام وجودم را غم فرا گرفته بود. هوا سرد بود و آسمان بالاى سرم آویزان و پر چروک.
گنجشکهاى نحیف و لاغر را مىدیدم که از سوز سرما به هر سو مىپریدند. لب مىگزیدم تا جلوى گریهام را در حضور مردم رهگذر و میان خیابان بگیرم. اما به خوبى احساس مىکردم که گریه توى صورتم است. دستهایم را ها مىکردم و مىرفتم. شب آخر زمستان بود. فردایش قرار بود سال نو تحویل بشود.
در خانه، براى خودم تا دمدمهاى صبح گریستم. سوسوى ستارهها را از میان گنبد سرمهاىرنگ آسمان مىدیدم و با خدا درد دل مىکردم. تا که سایه خواب بر من نشست. نمىدانم چه شد و کى شد و چطور شد که خوابم برد.
سحر گذشته بود که با سرما و بوى پوست پرتقال چشم گشودم. چشم گشودم و ناگهان در جایم نیمخیز شدم. کنار رختخوابم کادویى بود. ناباورانه اما با شتاب کاغذش را باز کردم. آه! خداى من! باور کردنى نبود!
روسرى من! روسرى که من آن همه دوستش داشتم! از شدت هیجان روسرى را در دستان گرفته و همچون موجودى عزیز و والا به خود فشردم و بوییدم و بوسیدم. روسرى بوى بهارنارنج مىداد. بارها و بارها آن را جلوى چشمان خود گرفته و نگاه کردم. زمانى گذشت تا بالاخره باورم آمد روسرى محبوبم در خانه من و در دستان من است. در آن حال برایم مهم نبود روسرى از کجا و چگونه آمده. از فکر اینکه روسرى مال من بود مىخواستم دیوانه بشوم. ساعاتى بعد، وقتى آرام شده بودم خنده در صورتم پخش بود. من از ته دل مىخندیدم. ساعتى دیگر سال تحویل مىشد و من مىتوانستم روسرى را به سر کنم و کنار سفره هفتسین بنشینم.»
من از مادر پرسیده بودم آیا هیچ وقت فهمیده بود آن هدیه چگونه و از طرف که آمده بود؟
- هرگز و هیچ وقت. هرگز نفهمیدم و مادربزرگ و پدربزرگ تو هم، گفته بودم که، خیلى فقیر بودیم. آنها هم نمىدانستند و حیران ماجرا بودند. واقعاً نمىدانستند و سر در نمىآوردند. اما، خوشحال بودند. خوشحال بودند که دخترشان به آرزویش رسیده است. راز این روسرى، رازِ سر به مُهرى است که همچنان ناگشوده مانده است.
و پرسیده بودم حدس هم نمىزده کارِ که باشد؟
مادر عمیق نگاهم کرده بود:
- چرا؟ ها، چرا؟ آن شب که تا نزدیکىهاى صبح سخت گریه کردم و بىتاب بودم حتم ... حتم دلِ خدا براى من به درد آمده. روسرى را مىدهد فرشتگانش برایم بیاورند. براى دخترى فقیر و آرزومند. من، دخترم، تنها این به فکرم مىرسد. فقط خدا مىتواند از راز دختر بیچارهاى آگاه باشد که آرزو دارد در اولین روز بهار روسرى گرانقیمتى بر سر داشته باشد. این کار تنها از عهده خدا برمىآید.
مادر، سالى یک بار سراغ آن روسرى اسرارآمیز مىرفت. او روز اوّل بهار دو گوش روسرى را به زیر چانهاش گره مىزد و کنار سفره هفتسین مىنشست.
مادر، زنى زیبا بود با موهایى تیره و چشمانى درشت میشى بىقرار. با آن روسرى او صدچندان زیباتر مىشد. با آن روسرى او ماه مىشد. مادر هرگز روسرىاش را از خود دور نکرد الا وقتى که من داشتم 13 ساله مىشدم. آن روز، او آن را از گنجه بیرون آورد. بویید و به طرفم دراز کرد.
- بویش کن. بوى چه مىدهد؟
بوى پوست لیمو را مىداد.
مادر گفت: «روسرى آسمانیم را به تو سپردم. خوب از آن مواظبت کن. مواظبش باش.» من متوجه منظور مادر نشدم اما مىدیدم که در چشمهایش اشک حلقه بسته.
مادر ادامه داده بود: «هر گاه موعد بهار بود و مهربانى در وجودت شعله مىکشید آن را روى سرت بینداز.»
من هاج و واج بودم که مادر چه مىگوید و چرا روسرى عزیزش را به من مىدهد. و وقتى آن را به دقت نگاه کردم گویى بار اوّل است روسرى را مىبینم. روسرى، ابریشمى بود و پر نقش و نگار. نقشش باغچهاى بود. باغچهاى پر از گل و گیاه. گوشهاى از باغچه گلهاى نیلوفرى داشت به رنگهاى بنفش، آبى و صورتى. گوشهاى دیگر از باغچه، گلهاى نسترن داشت در زمینهاى مغزپستهاى. روسرى، بیشتر جاهایش تکهدوزى داشت. تکههاى طلایى. اما، بعد، نمىدانم چه شد که حرفهاى مادر را از یاد بردم. یواشکى آن را روى سرم مىانداختم و در آیینه تاب مىخوردم. روسرى آسمانى همیشه بوى بهار را داشت. بوى هل و شهد گلها را و من زیاد دوست داشتم سراغ روسرى بروم.
بعد، اسفند که آمد مادر براى همیشه از پیش ما رفته بود و من دیگر به خودم قول دادهام فقط روسرى را در نور اولین روز بهار بر سرم بیندازم. همان طورى که او خواسته بود.
*
امسال دیگر مادر نیست. من و بابا دوتایى کنار سفره هفتسین نشستهایم. ساعتى بیشتر به تحویل سال نمانده. طاقتم نمىآید. روسرى آسمانى را به سر دارم و به یاد مادر دو گوشش را زیر چانهام گره زدهام. روبهروى آیینه سر سفره هفتسین نشستهام و خودم را در آیینه مىبینم. با خیال مادر از سر سفره بلند مىشوم. از نردبان ابرها بالا مىروم. بالاى بالا. به اوج آسمانها مىرسم. در آن اوج مادر را مىبینم. انبوهى از ابرهاى سفید و پنبهاى مادر را در بر دارند. برایم دست تکان مىدهد. برایش دست تکان مىدهم. مىخندم و با تمام توانم برایش دست تکان مىدهم. از دیدن مادر به وجد آمدهام. مادر، خوب و سرحال است و بشاش به نظر مىرسد. با انگشت به سرم و روسرى آسمانى محبوبش اشاره مىکنم. مادر، همچنان مىخندد. شادمانه مىخندد. با خندهاش مىخندم. با تمام وجود مىخندم. احساس مىکنم همه هواى آن بالا از عطر پونههاى بهارى سرشار شده است. با ولع هواى اطراف مادر را مىبلعم.
مهدىجان، بیا و تقویم خودت را به ما هدیه کن، تقویمى که تاریخ موعود آمدنت را در خود نگاشته است. بیا و ما را از میان ثانیهها نجات بده و به درون جادههاى تنبیه و بیدارى بینداز. ما را به چشمه عمیق هوشیارى بینداز تا شاید جرعهاى آب حقیقت بنوشیم. مولا بیا و چشمهایمان را روشن کن و به نماز معطر عشق مشتاقتر ساز. بیا و ما را که روى قالیچه تردید به خواب رفتهایم پیش از رفتن تا ابدیت تاریک بیدار کن و دست شفاعت بر قلب پاره پاره ما بکش تا شاید آسمان را به خاطر آورد.
مهدى موعود! بیا که غل و زنجیرهاى شک به گردنمان آویخته شده است و ما هر روز از دیروز بیشتر احساس خفگى مىکنیم! بیا و ما را برهان.
اى محبوب قلبهاى تازیانهخورده! اى رادمرد تاریخ، که در بشریت و انسانیت الگویى بىهمتا براى ناموران عدالت بودهاى و هستى! دورى از تو براى ما شیعیان تجسمى از دردهاست.
اى آبرومند نزد خدا! خورشید مهربانى، امید ناامیدان، یارىدهنده مظلومان، دلسوز مستضعفان و منتظر منتظران، با همه قلبمان، با ذره ذره وجودمان، دوستت داریم!
جوانان گنجینهاى از سه گوهر گرانبها هستند: انرژى، امید و ابتکار. از اینرو همیشه وجودى پرتلاطم و پرشور، سرزنده و ناآرام و بانشاط دارند و از خوردنىها، پوشیدنىها، نوشیدنىها، گفتنىها و شنیدنىها لذت مىبرند(6) و با هر چیزى که آن انرژى، امید و ابتکار و این شور و نشاط و لذت سرشار را ممنوع و محدود کند یا «امر و نهى» و «باید و نباید» نماید، سرِ آشتى ندارند.
گاه حدود و مرزهاى موضوعاتى چون آزادى براى آنان به درستى و به گونهاى دقیق و شفاف، تبیین و تعریف نشده است، از اینرو به خاطر دفاع از حقوق خود در پى آزادى مطلق و بىمرز و بىمعیار هستند و این در حالى است که تجربهاى اندک و دانش و بینشى بسیار محدود دارند و ناآشنا با حوادث پیدا و ناپیداى اطراف خود هستند، اما پس از کسب آگاهى و هوشیارى، دچار غفلت و جهالت نمىشوند و دسیسههاى سیاه، شوم و شیطانى دشمن را شناسایى مىکنند و بر اندوختههاى علمى و معنوى خویش مىافزایند.
در اصل دوم از ماده ششم قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران یکى از ویژگىهاى نظام، ایمان به «کرامت و ارزش والاى انسان و آزادى توأم با مسئولیت او در برابر خدا» ذکر شده است و در اصل سوم ماده هفتم جزو وظایف دولت جمهورى اسلامى، «تأمین آزادىهاى سیاسى و اجتماعى در حدود قانون» است و در اصل نهم نیز بر «مجاز نبودن فرد یا گروه یا مقامى براى سوء استفاده از آزادى» تأکید شده است.
در نظر گرفتن موارد زیر در اصلاح، تکمیل و تحقق خواستههاى جوانان از آزادى ضرورت دارد:
همیشه به خاطر داشته باشیم، «اندیشه» پیش از «انگیزه» مفید و کارساز است و این دو، چونان دو بال پرواز، باعث کمال و تکامل همگان - به ویژه نسل جوان - مىشود. هر گاه بىهیچ مایه فکرى و بدون هر گونه شناخت و عشق و اندیشهاى، تنها در پى انجام وظایف و اعمال مختلف از افراد باشیم، هرگز خواست ما محقق نمىشود. این شیوه در باره موضوع آزادى نیز حکمفرماست.
شناخت این حقیقت که در هر جامعهاى «حقوق» بر اساس «تکالیف و مسئولیتها» واگذار مىشود و هر حقى تابع محدودیتهاى خاص خود است که مسئولیت متقابل نسبت به جامعه ایجاد مىکند، باعث رویکرد مسئولانهتر جوانان به مسئله آزادى مىشود.
اگر من «حق» دارم از امکانات جامعه استفاده کنم تا اندوختهاى کسب نمایم و به رفاه دست یابم، بىگمان مسئولیتهاى مشخصى نیز، این جامعه از من طلب مىکند تا «استفاده از امکانات جامعه» به «سوء استفاده» منجر نشود و حقوق دیگران پایمال نگردد، از اینرو استفاده از خودرو در شهر، ساخت مسکن، داد و ستد اقتصادى و ... هر یک با چارچوب شرایط و قوانین محدود مىشود، اما این محدودیت باعث مصونیت انسان و دیگران از بدىها و بلاهاى آن مىگردد!(7)
انسان موجودى محدود است و صفات وجودى او نیز تابع صفات شخصیتى او، داراى مرزى مشخص است. از آنجا که موجود محدود، اوصاف محدود دارد و موجود نامحدود، صفات نامحدود، خداوند متعال که داراى گستره وجودى مطلق است، تمامى اوصاف ذاتى او نیز مطلق و بىکران است، اما انسانى که مرزهاى شخصى و شخصیتى او متناهى و مرزدار است، به ناچار صفات کمالى وى همچون حیات، آزادى، علم، قدرت و اراده نیز محدود خواهد بود.
حال اگر کسى یا کسانى از سرِ غفلت و بىخبرى یا جهالت و نادانى، سخن از آزادى مطلق و نامحدود مطرح کنند، مرتکب خطاى بسیار بزرگى شدهاند و آن تدوین صفات نامحدود و بىکران براى موجودى محدود است که لازمه آن «تجاوز وصف از موصوف» است که چنین پدیدهاى محال خواهد بود، زیرا مستلزم آن است که وصف در جایى حضور داشته باشد که موصوفِ محدود وجود ندارد.
پیشتر دانستیم که آزادى، صفتى از صفات انسان است که معنا و مفهوم آن تابع نگرش ما به «انسان» و جایگاه او در آفرینش است و با توجه به اینکه اسلام با نگاهى فراتر از خوراک، پوشاک و مسکن به انسان مىنگرد و او را محدود به امور زندگى مادى نمىکند، بلکه انسان را «خلیفه خداوند» و «برترین آفریده الهى» مىداند که ثروت، قدرت، موقعیت، آزادى و رفاه، ابزارهایى است که با استفاده از هر یک باید به سعادت جاودان دست یابد، به یقین قلمرو آزادى و معیارهاى آن، ارزشهاى والاى الهى است که به عظمت، عزّت و نیکبختى انسان منجر مىشود و هرگاه گفتار و رفتارى با نام آزادى و دموکراسى، سبب سقوط و ذلت انسان از مرتبه متعالى انسانیت شود، خط قرمز و مرز ممنوع آزادى خواهد بود و این حقایق ارزشمند باید به گونهاى شیوا و شیرین از سوى پدران و مادران براى نوجوانان و جوانان بازگو شود.(8)
تفهیم این واقعیت به نسل جوان که «آزادى» و «چگونگى استفاده از آزادى» دو موضوع متفاوت اما مرتبط با یکدیگرند، آنان را برمىانگیزد که به مجرد برخوردارى از آزادى، کار را تمام شده تلقى نکنند، بلکه این را آغاز راه بدانند و به خوبى آگاه باشند که رمز تداوم آزادى، مشروط به حُسن استفاده از آزادى است. همان گونه که «آزادى از» با «آزادى براى» متفاوت است؛ اگر «آزادى از بندگى خداوند»، «آزادى از قانون اجتماعى»، «آزادى از معیارهاى ارزشى و قابل احترام در جامعه» باشد، آزادى منفى است، اما اگر «آزادى براى نطق و بیان منطقى و هدایتگر» و «آزادى براى عبادت و پرستش» باشد، آزادى مثبت خواهد بود.
خانواده و مدرسه، هر یک به عنوان کانون مقدس تعلیم و تربیت مىتوانند با جلب اعتماد فرزندان و دانشآموزان و مسئولیتسپارى آگاهانه و آزادى عمل قائل شدن براى آنان در مواردى خاص، زمینه را براى اعطاى آزادىهاى معقول به جوانان، مساعد نمایند.
پدران و مادران باید زمینهها و فرصتهاى مناسب براى ابراز وجود و اظهار نظر فرزندان خود را ایجاد کنند و بدانند سن آنان و گرایشهاى روحى در نسل نو، ایجاب مىکند که با ورود به جامعه، جایگاهى براى خود - آن هم به صورت مستقل و بىواسطه - به دست آورند و «خودیت»، «هویت» و «شخصیت» خویش را تثبیت کنند و این مرحله حساس، گرچه با خطاهاى مختلف همراه است، اما باعث رشد و شکوفایى، بالندگى و پایندگى در حوادث امروز و فرداى زندگى مىشود.
گفتنى است که دختران جوان به طور عموم گلهمندند که آزادى کمترى از پسران دارند. ترتیب دادن گفتگوهاى صمیمى با آنان، همدلى سازنده و تقویت فرصتهاى انتخاب، تجهیز و توسعه اماکن فرهنگى و فراغتى خاص دختران و متعادل ساختن امکانات میان پسران و دختران، از شیوههاى مناسب براى رفع چنین نگرانىهاى آزاردهنده است.(9)
رتبه آزادگى بنگر که نخل میوهدار
از حجاب سرو نتوانست سر بالا کند(10)
بصیرت و بینش جوانان نسبت به دو موضوع «آزادى از هواى نفس» و «آزادگى براى هواى نفس» و تفکیک این دو از یکدیگر، موجب حُسن استفاده از آزادى مىشود و همین امر، زمینه را براى رشد و تعالى آنان فراهم مىکند. ترویج و تشویق روحیه بىخیالى و بىبند و بارى یا سستى و کاستى در امور جدّى و سرگرم ساختن نسل مؤثر و مفید به جلوههاى پرجاذبه شهوات و مادیات زندگى به بهانه آزادى و رهایى از قید و بندهاى وابستگى، شیوه همیشه شیطان و شیطانصفتان بوده است.
از آن سو، سیره آسمانى پیشوایان پاکاندیش از آغاز تاکنون، دعوت و هدایت همگان به آزادى از هواى نفس و آزادگى بوده است تا جدیت و تعهد، آرمانگرایى و خودباورى در عرصههاى مختلف زندگى امروز زودگذر حیات آنان را به فرداى جاودان پیوند دهد، گرچه در این راه پرفراز و نشیب سنگلاخ سختىها و تلخىها مشکلات بىشمارى فراروى آنان قرار دهد که:
جامه آزادى آسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است(11)
امام على(ع) قهرمان آزادى خواهان و آزاداندیشانِ تاریخ رو به انسانهاى حال و آینده خود کرد و فرمود:
«اَلا حُرٌّ یَدَعُ هذه اللماظة لاهلها، انه لیس لانفسکم ثمنُ الّا الجنّة، فلا تبیعوها الّا بها؛(12)
آیا انسان آزاد و آزادهاى هست که [نگاه پربصیرتى به دنیا داشته باشد، خود را اسیر جلوههاى ناپایدار و پرجاذبه زندگى نکند و ]این کالاى بىارزش را براى اهل آن باقى گذارد. آگاه باشید که براى وجود شما هیچ بهایى جز بهشت نیست، پس خود را مفروشید مگر به بهشت الهى.»
آن حضرت پیروان خود را به جدّیت و استفاده از لحظههاى زندگى فرا مىخواند و مىفرمود:
«آگاه و بیدار باشید که خداوند شما را بیهوده و بىهدف نیافریده است و شما را به حال خود رها نکرده است؛ لهو و سرگرمى از نشانهها و نتایج جهالت و نماد حماقت است [که] ارادههاى قوى را فاسد مىکند و انسان را از کارهاى بزرگ و چشمگیر دور مىنماید.
رستگار و سعادتمند نمىشود کسى که از سرمایه عمر خویش استفاده شایسته نکند و او را بازىهاى بىهدف، دلمشغولىهاى پوچ و شادىهاى واهى سرگرم کند.
چه بسیار امورِ لهو و سرگرمىهاى نادرستى که حرّیت، آزادى و آزادگى انسان را به خطر مىاندازد و چه بسیار امور بیهوده در زندگى که باعث شرور و بدىهاى ویرانگر مىشود.»(13)
بسیار مناسب است پایان این بخش از نوشتار را با سخن مسیحایى روح خدا، خمینى کبیر، زینت بخشیم که در آینه نگاه او حوادث فردا و فرداها و دسیسههاى امروز و هر روز دشمن نمایان است. آن عزیز سفر کرده در باره دموکراسى غرب و آزادى مورد نظر سران استکبار در ایران مىفرمود:
«قانون اسلام مُسبب آزادىها و دموکراسى حقیقى است و استقلال کشورها را نیز تضمین مىکند. دموکراسى اسلام، کاملتر از دموکراسى غرب است. آزادى صادراتى، آزادىاى است که بچههاى ما را به فحشا کشاند؛ مىخواهند آزادى شما را با آزادى سلب کنند، آزادى ناسالم در شما ایجاد کنند و آزادى حقیقى را از شما بگیرند.
آزادى به شکل غربىِ آن که موجب تباهى جوانان و دختران و پسران مىشود، از نظر اسلام و عقل محکوم است.»(14)